دوست دارم که...

دوست دارم که یه اتاقی باشه گرم گرم...روشن روشن...

تو باشی،منم باشم...کف اتاق سنگ باشه سنگ سفید...

تو منو بغلم کنی سردم نشه...که نلرزم...

بعد تو به دیوار تکیه میکنی...پاهاتم که دراز کردی...

منم اومدم نشستم جلوت و بهت تکیه دادم...

بهت میگم چشمات رو میبندی...؟میگی:"آره"

بعد بهت میگم بهم قصه میگی...؟ آروم تو گوشم میگی:"آره"...

چشماتو میبندی...بعد شروع میکنی آروم آروم قصه گفتن...

یه عالمه قصه های قشنگ و تموم نشدنی...

میدونی؟ میخوام رگ بزنم...رگ خودمو...

مچ دست چپمو میارم بالا...با یه حرکت سریع...یه ضربه عمیق...

ولی تو که نمیبینی...آخه چشماتو بستی...

نمیبینی خون فواره میزنه رو سنگای سفید....

نمیبینی که دستم میسوزه و واسه اینکه تو نفهمی لبمو گاز میگیرم...

تو بغلم کردی...میبینی که سرد شدم...

محکمتر بغلم میکنی که گرم بشم...میبینی نا منظم نفس میکشم...

تو دلت میگی شاید نفسش گرفته...

ولی میبینی هرچی محکمتر بغلم میکنی سردتر میشم...

بعد میبینی دیگه نفس نمیکشم...چشماتو باز میکنی...

میبینی من مردم....

میدونی من می ترسیدم خودمو بکشم...

از سرد شدن...ازتنهایی مردن...از خون دیدن...

وقتی بغلم کردی ...دیگه نترسیدم...

مردن خوب بود...آروم آروم...

گریه نکن دیگه...من که نیستم دیگه چشماتو بوس کنم...

بگم دلم میگیره ها...بعدش تو همونجوری وسط گریه هات بخندی...

گریه نکن دیگه خب...؟دلم میشکنه...

آخه دل روح نازکه...نشکنش خب...؟.................................................